آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

یادت باشد قسمت چهارم

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمـان_یـادت_باشد

#قسمت_چهارم

چند روزے از تعطیلات نوروز گذشته بود ڪه ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ مے شد، دوسه روزے مهمان ما مے شد.
از همان ساعت اول به هر بهانه اے ڪه
می شد،بحث حمید را پیش مے ڪشید.

داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم ڪه ننه گفت:فرزانه اون روزے ڪه تو جواب رد دادے من حمید رو دیدم،وقتے شنید تو بهش جواب رد دادے رنگش عوض شد!

#خیلے_دوستت_داره

به شوخے گفتم :ننه باور نڪن،جووناے امروزے صبح عاشق مے شن شب
یادشون مے ره
ننه گفت :دختر من این موها رو تو آسیاب سفید نڪردم ،میدونم حمید خاطر خواهته
توے خونه اسمت رو مے بریم لپش قرمز
مے شه الان ڪه سعید نامزد ڪرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو،
جواب بله رو بده، حمید پسر خوبیه.

از قدیم در خانه ے عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دوقلوهاے عمه ڪه پیش مے آمد
همه می گفتند:باید براے سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید ڪه مشخصه
چون دختر سرهنگ رو مے خواد.
مے خواستم بحث را عوض ڪنم…
گفتم: باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه ے عزیز و نگار تعریف ڪن. دلم برای قدیما ڪه دور هم می نشستیم تو قصه مے گفتی تنگ شده.

ولی ننه بد پیله ڪرده بود بعد از جواب منفے به خواستگارے تنها ڪسی ڪه در این مورد حرف مے زد ننه بود.
بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد برای همین روزی نبود ڪه از حمید پیش من حرف نزند.

داخل حیاط خودم را مشغول کتاب ڪرده
بودم ڪه ننه صدایم ڪرد،
بعد هم از بالڪن عڪس حمید را نشانم داد
و گفت:فرزانه مے بینی چه پسر خوش قد
و بالایے شده، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله…
به نظرم شما خیلی به هم میاین آرزومه عروسے شما دوتا را ببینم.عکس نوه هاشو داخل ڪیف پولش گذاشته بود.
از حمید همان عکسی را داشت ڪه قبل لز رفتن به ڪربلابرای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ وسفید شدم انداختم به فاز شوخے وگفتم آره نه نه خیلی خوشڪله
اصلا اسمش را به جاے حمید باید یوزار سیف میذاشتن!.. عڪسشو بزار توی جبیت شش دونگ حواسم جمع باشه ڪه ڪسے عکس
رو ندزده!..
همین طورے شوخے مے کردیم و مے خندیدیم ولے مطمئن بودم ننه ول ڪن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمےگیرد
هنوز ننه از بالڪن نرفته بود ڪه پدرم با یک لیوان چاے تازه دم به حیاط آمد..،
من ڪه زورم به دخترت نمے رسه خودت باهاش حرف بزن ببین مےتونی راضیش ڪنے
پدر ومادرم با اینڪه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند
پدرم لیوان چاے را ڪنار دستم گذاشت وگفت: فرزانه من تورا بز‌رگ ڪردم روحیاتت را مےشناسم مے دونم با هر پسرے نمے تونے زندگے ڪنے حمید رو هم مثل ڪف دست
مے شناسم هم خواهر زاده منه هم همڪارمه
چند ساله توے باشگاه با هم مربے گرے
مے ڪنیم به نظرم شما دوتا براے هم ساخته شدین چرا حمید رو رد ڪردے؟
سعے ڪردم پدرم را قانع ڪنم گفتم بحث من اصلا حمید آقا نیست
براے ازدواج آمادگے ندارم چه با حمید آقا چه با هر ڪس دیگه ،من هنوز نتونستم با مسئله ے زندگے مشترڪ ڪنار بیام،
براے یه دختر دهه هفتادے هنوز خیلی زوده ،اجازه بدین نتیجه ے ڪنڪور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت ڪنیم ببینیم چڪار میشه ڪرد.

چند ماه بعد از این ماجرا ها عمو تقی بیست
و دوم خرداد از مڪه برگشته بود دعوتے داشتیم و به همه فامیل ولیمه مے داد،
وقتی داشتم از پله هاے تالار بالا مے رفتم
انگار در دلم رخت مے شستند
اضطراب شدیدے داشتم ،منتظر بودم به خاطر
جواب منفے ڪه داده بودم عمه یا دختر
عمه هایم با من سر سنگین باشند
ولے اصلاً این طور نبود،
همه چیز عادے بود رفتارشان مثل همیشه گرم
و با محبت بود،انگار نه انگار ڪه صحبتی
شده و من جواب رد دادم

🖌 به قلم: محمد رسول ملا حسنے

 نظر دهید »

یادت باشد قسمت سوم

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمـان_یـادت_بـاشد

#قسمـت_3

نمے دانستم با مطرح شدن جواب منفے من چه اتفاقے
خواهد افتاد، در حال ڪلنجار رفتن با خودم بودم ڪه
عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمے به چهره دلخور عمه نگاه
ڪردم، نمے توانستم از جلو چشم عمه فرار ڪنم، با جدیّت
گفت: ببین فرزانه تو دختر برادرمے، یه چیزے میگم یادت
باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا میڪنے ،نه حمید میتونه
دخترے بهتر از تو پیدا ڪنه، الان میریم ولے خیلے زود
بر میگردیم، ما دست بردار نیستیم…

وقتے دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم
و بغلش ڪردم، از یڪ طرف شرم و حیا باعث مے شد
نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمے خواستم
باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم
ناراحتے پیش بیاید، گفتم: عمه جون قربونت برم، چیزے
نشده ڪه، این همه عجله براے چیه…؟
یڪم مهلت بدین، من ڪنڪورم رو بدم…
اصلاًسرے بعد حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم،
بعد با خیال راحت تصمیم بگیریم، توے این هاگیر واگیر
و درس و ڪنڪور نمیشه ڪارے ڪرد …

خودم هم نمیدانستم چه میگفتم، احساس میڪردم
با صحبت هایم عمه را الڪے دلخوش میڪنم،
چاره اے نبود، دوست نداشتم با ناراحتے از خانه ے ما
بروند. تلاش من فایده نداشت…

وقتے عمه خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با
ننه فیروزه باز ڪرده بود با ناراحتے تمام به ننه گفته
بود: دیدے چے شد مادر…؟ برادرم دخترش رو به ما نداد!
دست #رد به سینه ے ما زد، سنگ رو یخ شدیم، من یه
عمر براے حمید دنبال فرزانه بودم ولے الان میگن نه،
دل منو شڪستن…!
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترڪ منو حمید است ڪه
ننه صدایش مے ڪردیم…

از آن مادر بزرگ هاے مهربان و دوست داشتنے ڪه همه
به سرش قسم مے خوردند، ننه همیشه موهاے سفیدش را حنا میگذارد.
هر وقت دور هم جمع مے شویم بقچه ے خاطرات و
قصه هایش را باز مے ڪند تا براے ما داستان هاے
قدیمے تعریف ڪند.

قیافه ے من به ننه شباهت دارد، ننه خیلے در زندگے
سختے ڪشیده است، زنے سے ساله بود ڪه پدر بزرگم
به خاطر رعد و برق گرفتگے فوت شد…
ننه ماند و چهار تا بچه ے قد و نیم قد، عمه آمنه،
عمو محمد، پدرم و عمو تقے، بچه ها را با سختے به
تنهایے با هزار خون دل بزرگ ڪرد، براے همین همه
فامیل احترام خاصے برایش قائل هستند …

 نظر دهید »

یادت باشد قسمت دوم

03 مهر 1397 توسط آرامش

#رمـان_یـادت_بـاشد

#قسمـت_2

توقعشـ را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتے ڪه
همه مے دانستند تا چند ماه دیگر ڪنڪور دارم و چقدر
این موضوع برایم مهم است.

جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدر و مادرش آمده
بودند. هول شده بودم نمیدانستم باید چڪار ڪنم، هنوز
از شوڪ شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم ڪه پدرم
وارد اتاقم شد و بے مقدمه پرسید: فرزانه جان تو قصد ازدواج دارے …!؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: نه ڪے گفته؟ بابا من ڪنڪور دارم، اصلا به ازدواج فڪر نمیڪنم، شما ڪه خودتون بهتر میدونین …

بابا ڪه رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: دخترم آبجے آمنه از ما جواب میخواد، خودت ڪه میدونے
از چند سال پیش این بحث مطرح شده،
نظرت چیه …؟ بهشون چے بگم …؟
جوابم همان بود …
به مادرم گفتم: طورے ڪه عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه …

عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم تر ها خانه پرے مادرم و خانه ے آنها در یڪ محله بود، عمه واسطه ے ازدواج پدر و مادرم شده بود. براے همین مادرم همیشه
عمه را آبجے صدا مے ڪرد …
روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود، بیشتر
باهم #دوست بودند و خیلے با احترام با هم رفتار
مے ڪردند …

اولین بارے ڪه موضوع خواستگارے مطرح شد سال
هشتاد و هفت بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم،
بعد از عروسے حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: زن داداش الوعده وفا، خودت وقتے این ها بچه بودن گفتے حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه
رو مے خوایم …

حالا از آن روز چهارسال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید
برادر دوقلوے حمید بهانه شده بود ڪه عمه بحث
خواستگارے را دوباره پیش بڪشد …
حمید شش تا برادر و خواهر دارد. فاصله ے سنے ما
چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با
محبوبه خانم عقد ڪرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه
رسماً به خواستگارے من آمده بود. پدر حمید مےگفت:
سعید نامزد ڪرده ،حمید تنها مونده، ما فڪر ڪردیم الان
وقتشه ڪه براے حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایے
بهتر از اینجا …

البته قبل تر هم عمه به عمو ها و زن عمو هاے من سپرده
بود ڪه واسطه بشوند، ولے ڪسے جرئت نمے ڪرد مستقیم مطرح ڪند، پدرم روے دختر هایش خیلے حساس
بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل مےگفتند: فرزانه فعلاً درگیر درس شده، اجازه بدید تڪلیف ڪنڪور
و دانشگاهش روشن بشه بعد اقدام ڪنید …

 نظر دهید »

یادت باشد قسمت اول

03 مهر 1397 توسط آرامش

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

#قسمت_اول

❄ زمستان سرد سال نود، چند روز…
مانده بہ تحویل سال…
آفتـاب گـاهے مے تـابد،گاهے نمے تـابد.
از برف و بـاران خبرے نیست.
آفتـاب و ابرهـا بـا هم قـایم بـاشڪ
بـازے مے ڪنند.

🍃 سوز سرماےزمستانے قزوین ڪم ڪم
جاے خودش را بہ هواے بهارے داده است.
شب هاے طولانے آدمے دلش می خواهد
بیشتر بخوابد یا نہ…

🌛 شب هـا کنـار بزرگتر ها بنشیند و
قصه هـاے ڪودڪے را در
شب نشینی هـاے صمیمے مرور ڪند.

🔹 چه قدر لذت بخش است تو سراپـا
گوش باشے…
دوبـاره مثل نخستین بـارے ڪه
آن خاطرات را شنیده اے …
از تجسم آن روز هـا حس دلنشینے
زیر پوستت بدود.
وقتے مادرت برایت تعریف ڪند
وقتے تو داشتی بہ دنیـا مے اومدے
همہ فڪر مے ڪردیم پسر هستے…
تمـام وسایل و لبـاساتو پسرونہ خریدیم.

🌱 بعد بہ دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم
فرزانہ چون فڪر می ڪردیم
در آینده یہ دختر درس خون و باهوش
مے شے…
همانطور هم شد دخترے آرام و ساڪت
به شدت درس خوان و منظم
ڪه از تابستان فڪر و ذڪرش
ڪنڪور شده بود.

📖 درس عربے برایم سخت تر از هر
درس دیگرے بود.
بین جواب سه و چهار مردد بودم،..

⏰ یڪ نگاهم بہ ساعت بود یڪ نگاهم
بہ متن سوال….
عـادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم.
همین بـاعث شده بود ڪه استرس
داشته بـاشم.
بہ حدے ڪه دستم عرق ڪرده بود.
همه فامیل خبر داشتند ڪه امسال…
ڪنڪور دارم…

🌀چند ماه بیشتر وقت نداشتم…
چسبیده بودم بہ ڪتاب و تست زدن
و تمام وقت داشتم ڪتاب هایم را
مرور مے ڪردم.
حساب تـاریخ از دستم در آمده بود
و فقط بہ روز ڪنڪور فڪر مےڪردم.

💬 نصف حواسم بہ اتـاق پیش مهمـان هـا بود
و نصف دیگرش بہ تست و جزوه هایم…
عمہ آمنہ و شوهر عمہ بہ خـانہ مـا آمده بودند.

✏ آخرین تست را ڪه زدم…
درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست.
با اینڪه بیشتر حواسم بہ بیرون اتاق بود
ولی بہ نظرم خوب زده بودم.

⚡ در همین حال و احوال بودم ڪه
آبجے فاطمه…
بدون در زدن، پرید وسط اتـاق و
بـا هیجان در حالے ڪه در را به آرامی
پشت سرش مےبست.
گفت : فرزانہ خبـر جدید!

⁉ من ڪه حسابی در گیر تست ها بودم
متعجب نگاهش ڪردم و سعی ڪردم
از حرف های نصف و نیمه اش پے بہ
اصل مطلب ببرم
گفتم: چے شده فاطمه؟
بـا نگـاه شیطنت آمیزے گفت:
خبر بہ این مهمے رو ڪه نمی شہ
بہ این سادگے گفت….

💢مے دانستم آبجے طاقت نمے آورد
ڪه خبر را نگوید…
خودم را بے تفاوت نشان دادم
و در حالے ڪه ڪتاب را ورق مے زدم
گفتم: نمی خواد اصلا چیزے بگے ،
مے خوام درسمو بخونم موقع رفتن درم ببند.

💨آبجے گفت: ای بابا همش شد درس
و ڪنڪور
پاشو از این اتـاق بیـا بیرون ببین چہ خبره….
عمہ داره تو رو از بابا براے حمید آقا
خواستگارے مے ڪنه.

📚 یـادت بـاشد.
خـاطرات شهید مدافع حـرم

#حمید_سیـاهڪالے_مرادے
بہ روایت همسر شهید

♻ ادامـه دارد…

@monadianemalakoot

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 575
  • 576
  • 577
  • ...
  • 578
  • ...
  • 579
  • 580
  • 581
  • ...
  • 582
  • ...
  • 583
  • 584
  • 585
  • ...
  • 878
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 18
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 37
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 26
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 1691
  • دیروز: 1328
  • 7 روز قبل: 19135
  • 1 ماه قبل: 92008
  • کل بازدیدها: 1705345

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس