یادت باشد قسمت اول
❄ زمستان سرد سال نود، چند روز…
مانده بہ تحویل سال…
آفتـاب گـاهے مے تـابد،گاهے نمے تـابد.
از برف و بـاران خبرے نیست.
آفتـاب و ابرهـا بـا هم قـایم بـاشڪ
بـازے مے ڪنند.
🍃 سوز سرماےزمستانے قزوین ڪم ڪم
جاے خودش را بہ هواے بهارے داده است.
شب هاے طولانے آدمے دلش می خواهد
بیشتر بخوابد یا نہ…
🌛 شب هـا کنـار بزرگتر ها بنشیند و
قصه هـاے ڪودڪے را در
شب نشینی هـاے صمیمے مرور ڪند.
🔹 چه قدر لذت بخش است تو سراپـا
گوش باشے…
دوبـاره مثل نخستین بـارے ڪه
آن خاطرات را شنیده اے …
از تجسم آن روز هـا حس دلنشینے
زیر پوستت بدود.
وقتے مادرت برایت تعریف ڪند
وقتے تو داشتی بہ دنیـا مے اومدے
همہ فڪر مے ڪردیم پسر هستے…
تمـام وسایل و لبـاساتو پسرونہ خریدیم.
🌱 بعد بہ دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم
فرزانہ چون فڪر می ڪردیم
در آینده یہ دختر درس خون و باهوش
مے شے…
همانطور هم شد دخترے آرام و ساڪت
به شدت درس خوان و منظم
ڪه از تابستان فڪر و ذڪرش
ڪنڪور شده بود.
📖 درس عربے برایم سخت تر از هر
درس دیگرے بود.
بین جواب سه و چهار مردد بودم،..
⏰ یڪ نگاهم بہ ساعت بود یڪ نگاهم
بہ متن سوال….
عـادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم.
همین بـاعث شده بود ڪه استرس
داشته بـاشم.
بہ حدے ڪه دستم عرق ڪرده بود.
همه فامیل خبر داشتند ڪه امسال…
ڪنڪور دارم…
🌀چند ماه بیشتر وقت نداشتم…
چسبیده بودم بہ ڪتاب و تست زدن
و تمام وقت داشتم ڪتاب هایم را
مرور مے ڪردم.
حساب تـاریخ از دستم در آمده بود
و فقط بہ روز ڪنڪور فڪر مےڪردم.
💬 نصف حواسم بہ اتـاق پیش مهمـان هـا بود
و نصف دیگرش بہ تست و جزوه هایم…
عمہ آمنہ و شوهر عمہ بہ خـانہ مـا آمده بودند.
✏ آخرین تست را ڪه زدم…
درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست.
با اینڪه بیشتر حواسم بہ بیرون اتاق بود
ولی بہ نظرم خوب زده بودم.
⚡ در همین حال و احوال بودم ڪه
آبجے فاطمه…
بدون در زدن، پرید وسط اتـاق و
بـا هیجان در حالے ڪه در را به آرامی
پشت سرش مےبست.
گفت : فرزانہ خبـر جدید!
⁉ من ڪه حسابی در گیر تست ها بودم
متعجب نگاهش ڪردم و سعی ڪردم
از حرف های نصف و نیمه اش پے بہ
اصل مطلب ببرم
گفتم: چے شده فاطمه؟
بـا نگـاه شیطنت آمیزے گفت:
خبر بہ این مهمے رو ڪه نمی شہ
بہ این سادگے گفت….
💢مے دانستم آبجے طاقت نمے آورد
ڪه خبر را نگوید…
خودم را بے تفاوت نشان دادم
و در حالے ڪه ڪتاب را ورق مے زدم
گفتم: نمی خواد اصلا چیزے بگے ،
مے خوام درسمو بخونم موقع رفتن درم ببند.
💨آبجے گفت: ای بابا همش شد درس
و ڪنڪور
پاشو از این اتـاق بیـا بیرون ببین چہ خبره….
عمہ داره تو رو از بابا براے حمید آقا
خواستگارے مے ڪنه.
📚 یـادت بـاشد.
خـاطرات شهید مدافع حـرم
#حمید_سیـاهڪالے_مرادے
بہ روایت همسر شهید
♻ ادامـه دارد…
@monadianemalakoot