خاطراتی ازشهدا
بار آخر که حمید از جبهه آمده بود.
اواخر آبان ماه بود هوا کم کم سرد مے شد
من یک چراغ خوراک پزے داشتم…
آن را تمیز کرده و روشن کردم تا کمے خانه
گرم شود چون آن زمان نفت کم بود
هنوز زود بود بخارے روشن کنیم.
❓ پرسیدم حمیدجان جبهه هم هوا سرد شده
از روی سادگے گفتم: پس مے خواهے این
چراغ را تو ببر.
لبخندے زد و گفت: مامان یک دست
هم لحاف و تشک برایم بگذارید…
با دوستش رفت بیرون وقتے برگشت
گفت: مامان چراغ را مے خواهم
گفتم: باشه مادر هرچےمے خواهی ببر.
💨گفت: براے خودم نه براے یک خانواده
بے سرپرست “غیر از دوستش بود”
یک اتـاق کوچک اجاره کرده ایم وسایل
کم دارد.
⚡ بعد رفتیم منزل خاله هاش گفت:
خاله پاشو این همه رختخواب براے چے
جمع کرده اے چند تا پتو بده لازم دارم
خواهرم هم پاشد و چند تا پتو و وسایل
دیگر داد.
💶مقداری پول و چراغ و وسایل دیگرے
هم از خانه برداشت و رفت.
وقتی برگشت زد به پشت من و
گفت: مامان انشاءالله همیشه خانه ات
گرم باشد چون خونه بچه یتیمے…
را گرم کردے.
✨من هیچ وقت حمید را آنقدر خوشحال
ندیده بودم.
افتخار مے کنم بیشتر افتخارم بخاطر
این است که او عاشق امام حسین (ع) بود
و مانند امام حسین (ع) به شهادت رسید.
راوے: مادر شهید