آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

رمان

14 شهریور 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_نهم

ثبت نام اینترنتی انجام دادم
پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری

امروز با نرجس سادات و سید محسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود
من به احترام شهدا باز هم چادر سر کردم
وسطای همایش بود
که گوشیم رفت رو ویبره
اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود
با خودم گفتم حتما زنگ زده در مورد سید مهدی حرف بزنه
- الو سلام خواهر خوشگل خودم
رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟
- ممنون تو خوبی؟
رضیه : ممنون
نرگس خونه ای ؟
بیام باهات حرف بزنم
- رضیه من نرجس و آقا سید
اومدم یه همایش
بذار ببینم تا کی با اینام

- آجی نرجس کی میریم خونه
سید محسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید
- ممنون مزاحمتون نمیشم
سید محسن : نه خواهر مزاحم نیستید
- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم
رضیه : باشه منتظرتم

شب بعد از شام از شوهر خواهرم خواستم
منو برسونه خونه خاله ام اینا
زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد:
بله
- سلام خاله جان
خاله: تنهایی؟
- بله
رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود
- رضیه کجایی؟
رضیه: إه کی اومدی؟
- خسته نباشی خانم
معلوم بود خیلی نگران بود
رو به خالم گفتم خاله جان میشه رخت خواب ما تو بهار خواب بندازید
خاله: آره عزیزم
- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه

آره عزیزم بیا

رضیه دختر خالم تک فرزند بود خیلی دختر مومن و محجبه ای بود
و شوهر خالم هم پاسدار بود رفته بود ماموریت

تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم
رضیه منو ببین
رضیه من یه هزار ثانیه هم توی این دو سال به سید مهدی به چشم یه همسر نگاه کردم
اونم همینطور
همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم
تا دوهفته پیش سید مهدی اومد خونه ما
باهم رفتیم مزار شهدا
باهم برنامه ریزی کردیم
شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه
چون تمام این دو سال فکر و ذهن سید مهدی پیش تو بود
فقط مسخره چون از پس مادرش بر نیومد
نمیگفت
رضیه : واقعا راست میگی؟
- نه دارم دروغ میگم
تو خوشت بیاد
رضیه : ممنونم
- خواهش میکنم
فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل
رضیه : چرا
- چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکنه
رضیه : مرسی

صبح رفتم خونمون
رضیه سادات و سید مهدی عقد کردن

امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری
از آقا جون خواستم با من حتما بیان برای ثبت نام حضوری
آقا جون هم قبول کرد
بعد از ثبت نام اومدیم خونه
عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه
یه مانتو سرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن
با مقنعه لبنانی مشکی
کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفید هم توش بود
سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست
من از آقا جون و عزیز جون خواستم همراهم بیان

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

رمان

14 شهریور 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_هشتم

انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم
حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
? ساعت رو هفت و نیم گذاشتم .
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد

بعد از نماز بازم خوابیدم
با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدار شدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون : نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدار شدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا
منم یه دو ساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ

سرعت اینترنت برابر بود با سرعت لاک پشت
یه 45 دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم

نرجس: تو چرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟ ? ?
- حالا یه جیغ کوچولو کشیدما

نرجس: آره خیلی کوچولو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه هم صداتو شنیدن ? ?

- خب حالا دعوام نکن گناه دارم

نرجس: حالا چی قبول شدی؟

- وای نرجس وای
فیزیک کوانتوم خود قزوین

نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم

بعد دستامو گرفت
باهام میپردیم پایین و بالا

با دو پله ها رفتم پایین
دستم گذاشتم رو ? زنگ در
رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش
زن داداش

جانم عزیزم

- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
خب خداروشکر

رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون با شما کار دارن

آقاجون : بله بفرمایید
- الو سلام آقا جون
: سلام نرگس بابا
چی شد نتیجه
- وای آقا جون همونی میخواستم شد : خوب خداروشکر
فردا شب برات مهمونی میگریم

عزیز جون زنگ زدن تک تک فامیل برای فردا شب دعوت کردن خونمون

از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعد از یک هفته بلا فاصله 9 روز ثبت نام حضوری

من یک کت و شلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت

نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه ? براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسر عمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبد گلی که دست سید مهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلم
سید مهدی هم زیرچشمی با خجالت نگاهم میکرد
دلم میخواست سبدگل بگیرم بزنم تو سر سید مهدی
پسره پرو
پارسال بهش گفتم برام مثل داداشم هستید
تا اومدم با خشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم ( لیلا سادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سید مهدی خوبی ؟

سید مهدی: سلام ممنونم

بعد رو به‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تا اون موقعه هم ان شاالله آقا سید مهدی یه خانم خوب گرفته

آخیش فدات بشم زن داداش
اینقدری که من به اینا گفتم نه
دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم

زن عمو و سید مهدی دیگه هیچی نگفتن
بعد از رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم
نجاتم دادی
من چیکار کنم از دست این زن عمو آخه

زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه

- ☺️☺️ان شاالله

اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم

جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دختر خالم برای سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
اما من خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما

 نظر دهید »

رمان

14 شهریور 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_هفتم

رفتیم فرودگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدون ها??? تحویل دادیم
و سوار ✈️ هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند ? ? میشد

بعداز 2 ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل ? بعد از چند ساعت استراحت
تایم ناهار بلند شدیم رفتیم قسمت رستوران هتل وای چقدر گشنم بود

مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوندیم
شما هم برو بخون
حاضر شو بریم حرم زیارت

-چشم مامان جون

مامان : پس منو آقا جونت میریم لابی منتظر تو میمونیم

- باشه عزیز جون
گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق
اول وضو گرفتم نمازم ? خوندم
بعد حاضر شدم تیپ سرمه ای زدم
آخر سر در چمدون ? باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم

از اتاق خارج شدم
رفتم سمت لابی

آقاجون با دیدنم گفت :
ماشاالله نرگس سادات
چقدر خانم شدی باچادر

خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقا جون شما پدری دعا کنید
عاشقش بشم هر چه سریعتر

آقاجون : ان شاالله بابا

با آقا جون و عزیز جون رفتیم شاه چراغ زیارت
من دوتا نذر کردم
اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادر بشم
و عاشقانه ازش استفاده کنم

دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم .

عزیز جون یه دسته اسکناس ? درآورد از داخل کیفش ? انداخت تو ضریح ?
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم
بعد نماز چون پنجشنبه بود
دعای کمیل خونده شد
بعد از نماز و دعا رفتیم هتل

تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم

بعد از شام به اصرار من رفتیم یه پیاده روی ? ? یک ساعته

طرفای ساعت 12 شب ? بود که برگشتیم هتل

صبح بعد از نماز و صبحونه
قرار شد بریم حافظیه ?و سعدیه
تو حافظیه ? به اصرار عزیز جون
یه فال حافظ خریدیم

شعرش یادم نیست

اما تعبیرش خیلی خوب یادمه

درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است

- حافظ عشق و علاقه ? ?

دو هفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری منو از شیراز
برگردوند که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور
#ادامه_دارد

 نظر دهید »

رمان

14 شهریور 1400 توسط آرامش

ا? ? ? ? ? ? ? ✺﷽ ✺
ا ? ? ? ? ? ?
ا ? ? ? ? ?
ا? ? ? ?
ا ? ? ?
ا ? ?
ا?

#علمدار_عشق
#قسمت_ششم

میخواستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم
: نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی
دور از فرزند اونم 4 سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست
- چشم آقاجون

نمیخوام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه

برای همین 50 تا رشته دیگه انتخاب کردم
همه رشته های بعد از شماره 2 تا 50 مهندسی بود شاید با رابطه 1000 تو دولتی صد در صد بری
با اطمینان سایت سنجش بستم

کارم شده بود گریه ? ? ?
همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم
خیلی آشفته و پریشان بودم
دو هفته الی سه هفته طول میکشه
نتیجه انتخاب رشته بیاد

خیلی ناراحت بودم
آقا جون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید
گفت : بابا جان توکل به خدا
مطمئنم هر چی خیر باشه همون میشه
با صدای لرزانی گفتم بله درسته

آقا جون : خانم‌ زینب سادات

مامان : بله حاجی

آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما 5 تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره
مادر: 5 تا ؟

آقاجون: بله ما چهارنفر با سید محسن
مامان : چشم همین الان

یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد
آقا جون: نرجس بابا

نرجس : بله آقا جون

آقا جون: به سید محسن بگو حاضر باشه
فردا پنج نفری میریم مسافرت
تا خواهرت یه ذره آروم بشه

نرجس: آقا جون ما نمیتونیم بیایم

آقا جون : چرا بابا

نرجس : منو آقا سید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه

آقا جون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمد داداش
رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی

نرجس : چشم آقا جون

من و نرجس رفتیم تو اتاقمون

یه چمدون ? از بالای کمدمون برداشتم
همه لباسام با نظم چیدم توش
تا رسید به چادر

از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم

میخواستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم
نشستم کنار چمدون روی تخت
چادر آوردم بالا بهش گفتم
- من خیلی دوست دارم
اما چرا عاشقت نمیشم
تا عاشقانه سرت کنم
از نظر من تو با همه چیز متفاوفتی
پس باید عاشقت شد
بعد ازت استفاده کرد
دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم

چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون
بعد زیپش بستم با کمک نرجس دو نفری چمدون ? بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق

#ادامه_دارد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 49
  • 50
  • 51
  • ...
  • 52
  • ...
  • 53
  • 54
  • 55
  • ...
  • 56
  • ...
  • 57
  • 58
  • 59
  • ...
  • 879
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 111
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 60
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 30
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 414
  • دیروز: 362
  • 7 روز قبل: 4010
  • 1 ماه قبل: 38895
  • کل بازدیدها: 1778579

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس