آرامش

حقیقت، اصیل ترین ،جاودانه ترین و زیباترین راز هستی و نیاز آدمی است.
  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

مقید به شرع باشیم

07 مرداد 1398 توسط آرامش

‌آیت الله نجابت می فرمودند :

” در سفری که آیت الله شهید دستغیب به همدان داشتند، یک عبا برای آقا(مرحوم انصاری همدانی) هدیه برده و آنرا روی طاقچه اتاق گذاشته بودند.
سال دیگر که دوباره به همدان می روند، می بینند آن عبا درست در همان جایی است که خودشان گذاشته بودند.
می پرسند : آقا عبا اندازه تان نبود؟ به درد نمی خورد؟
می فرمایند : شما که نگفتی این را برای من آوردی، مطمئن نبودم برای من است.”
تا این اندازه مقید به شرع بودند.

? کتاب سوخته ، ص 60

 نظر دهید »

سخن_بزرگان

07 مرداد 1398 توسط آرامش


 علامه حسن زاده آملی :

سرمایه ی سعادت ، ادب مع الله است که همواره مراقبت تامّ داشتن و در حضور حق به سر بردن است وگرنه همان است که جناب خواجه حافظ فرمود :

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می کنند .

?پندهای حکیمانه ‌، ج 2 ، ص 53

 نظر دهید »

استغفار

06 مرداد 1398 توسط آرامش


✍ حضرت پیامبر اکرم (ص) :

زیاد استغفار کنید ، در خانه‌ها و مجالستان ، سر سفره‌ها و در بازارهایتان ، و در مسیر رفت‌ و‌ آمدهایتان ، و هر جا که بودید ، چرا که شما نمى‌دانید آمرزش خداوند چه زمانى نازل مى‌شود .

‌ ? مستدرک الوسائل ، ج 5 ، ص319

 نظر دهید »

داستانک 

06 مرداد 1398 توسط آرامش

✔️موضوع: #فروش_بهشت

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
. بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم!
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟
. بهلول گفت : می فروشم
قیمت آن چند دینار است؟
صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت
بهلول سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای!!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم
هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم
!!! بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم
هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟
بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 428
  • 429
  • 430
  • ...
  • 431
  • ...
  • 432
  • 433
  • 434
  • ...
  • 435
  • ...
  • 436
  • 437
  • 438
  • ...
  • 879
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

رتبه

  • رتبه کشوری دیروز: 111
  • رتبه مدرسه دیروز: 1
  • رتبه کشوری 5 روز گذشته: 60
  • رتبه مدرسه 5 روز گذشته: 1
  • رتبه 90 روز گذشته: 30
  • رتبه مدرسه 90 روز گذشته: 1

جستجو

کاربران آنلاین

  • گل نرگس کجایی؟
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 375
  • دیروز: 362
  • 7 روز قبل: 4010
  • 1 ماه قبل: 38895
  • کل بازدیدها: 1778579

آرامش

http://www.ashoora.biz/mazhabi-projects/sore/sore_H_F/H10.png

  • zeynab
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس