ساعت خواب
همه دوستان جمع بودند و تازه جلسه گل انداخته بود که یکباره بلند شد و گفت: «ببخشید آقایان! من دیگر نمی توانم بنشینم. الان وقت خواب من است. باید بروم.»
? بعداً بعضی ها برایش دست گرفته بودند که آقا حاضر نیست یک ساعت از خوابش را کم کند اما در اصل آقا حاضر نبود یک لحظه از مناجات و نماز شبش را کم کند…
قسمت:13
توبه
مسئول حفاظت خانه یکی از ماموران رژیم پهلوی بود. محل ماموریتش هم نزدیک خانه استاد. مشکوک شده بود که چرا هر شب در یک ساعت معین چراغ اتاق استاد روشن می شود؟! اوضاع را دقیقا زیر نظر گرفت و آرام آرام آمد پشت پنجره…
? آن چیزی که فکر می کرد نبود. صدا نه صدای تایپ اعلامیه های آیت الله بود، نه صدای جلسات سری. صدای گریه و مناجات بود. دلش نیامد از کنار پنجره برود. کم کم چشم هایش خیس شد و چند روز بعد آمد برای توبه…
قسمت:11
کوتاه ولی پر معنی
اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای،
او را خوار مساز
بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی..
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی ، شاپرک میان دستانت له میشود …
نیت تو کجا و سرنوشت کجا !!
هنگامی که افسرده ای ، بدان جایی در اعماق وجودت ، حضور ” خدا ” را فراموش کرده ای …
لحظه ها
تنها مهاجرانی هستند
که هرگز بر نمی گردند
هرگز ! ? ?
ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد …
اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکند !
? ?
غذای دانشکده
آبدارچی پرسید: «چرا شما از این غذا نمی خورید؟ غذا که مال استادان است.»
گفت: «به شما هم چنین غذایی می دهند؟»
آبدارچی جواب داد: «نه آقا! آن ها چلوکباب دوبله میگیرند!»
? روز بعد صدای اعتراضش از اتاق رئیس دانشکده به گوش می رسید.
-«چرا تبعیض قائل می شوید؟ چرا این ها را ضعیف حساب می کنید؟ آن ها هم شخصیت دارند!»
? تا روز آخر تدریس هیچ وقت غذای دانشکده را نخورد!
قسمت:12