باخــــدا قهـــــرم!
✍ یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود.
ابراهیم گفت:زمانی که پدرم?? از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. ? ?
شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.
به محض اینکه خوابم ? برد،در عالم رویا پدرم ??را دیدم!
درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت ? به سمت اتاق آمد.روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم.
نگاه پدرم حرف های زیادی داشت!
هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.