#قسمت سی و سوم
#قسمت سی و سوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: روزهای خوش من
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …
- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …
پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت …
پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …
نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …
و من … رفتم …
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و دوم
#قسمت سی و دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: حلال
در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد …
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …
مادرم با دلخوری اومد سمت ما …
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …
میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم …
- کی برمی گردی؟ …
مادرم بدجور عصبانی شد …
- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …
- هیچ وقت …
مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …
- نیومدم که برگردم …
پاهاش سست شد … نشست روی صندلی …
- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …
نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم …
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد …
- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…
از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …
فرم در حال بارگذاری ...
#قسمت سی و یکم
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: سلام پدر
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …
- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …
- تهران، جنگ نشده بود …
یهو حواسم جمع شد …
- پدر؟ … نگران من بود …
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …
همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید …
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …
خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …
مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …
صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …
چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد …
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…
فرم در حال بارگذاری ...
Shaker: ✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
Shaker:
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
? قــسـمـت ســـے
(مــن و چـمـــران)
وسایلم رو جمع ڪردم … آرتا رو بغل ڪردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به ڪارت روے میز افتاد … براے چند لحظه بهش نگاه ڪردم … رفتم سمتش و برش داشتم …
- خدایا! اون پیشنهاد براے من، بزرگ بود … و در برابر ڪرم و بخشش تو، ناچیز … ڪارت رو مچاله ڪردم و انداختم توے سطل زباله …
پول هتل رو ڪه حساب ڪردم … تقریبا دیگه پولے برام نمونده بود … هیچ جایے براے رفتن نداشتم … شب هاے سرد لهستان … با بچه اے ڪه هنوز دو سالش نشده بود … همین طور ڪه روے صندلے پارک نشسته بودم و به آرتا نگاه مے ڪردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس ڪه هر دوے ما، به خاطر خدا به دنیا پشت ڪرده بودیم بهم قدرت داد …
به خدا توڪل ڪردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازے شدم… آرتا رو بغل ڪردم و راهے ڪاتوویچ شدیم …جز خونه پدرم جایے براے رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم مے ڪردن …
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم …
- خدایا! ڪمڪم ڪن …
ےا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از ڪاتالویک هاے متعصبه … اون با تمام وجود به شما ایمان داره … ڪمڪم ڪنید … خواهش مے ڪنم …
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز ڪرد … چشمش ڪه بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توے دهنم … شقیقه هام مے سوخت …
چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم ڪرد … گریه اش گرفته بود …
- اوه؛ خداے من، متشڪرم … متشڪرم ڪه دخترم رو زنده بهم برگردوندے …
ادامه دارد…
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
✨ ? ✨ ? ✨ ? ✨
فرم در حال بارگذاری ...